معجزه امام جواد علیه السلام
شیخ مفید و طبرسی و دیگران روایت کرده اند از علی بن خالد که گفت : زمانی در عسکریین در سرَّ من رآی بودم ، شنیدم که مردی را از شام در قید و بند کرده و آمورده اند در اینجا و حبس نموده اند و می گویند او ادعای نبوت و پیغمبری کرده است. من رفتم در آن خانه که او در آنجا حبس بود و با پاسبانان او مدارا و محبت کردم تا مرا نزد او بردند. چون با او تکلم کردم ، یافتم او را صاحب فهم و عقل . پس از او پرسیدم : ای مرد برای من بگو که قصه ی تو چیست؟ گفت : بدان که من مردی بودم در شام در موضع معروف به رأس الحسین علیه السلام ( یعنی موضعی که سر امام حسین علیه السلام را در آن جا گذاشته بودند)عبادت خدا می کردم . شبی در محراب عبادت مشغول به ذکر خدا بودم که ناگاه شخصی را دیدم که نزد من است و به من فرمود : «برخیز!» پس برخاستم و مرا کمی راه برد ناگاه دیدم در مسجد کوفه هست . فرمود : « این مسجد را می شناسی ؟ » گفتم : « بلی ، این مسجد کوفه است .» پس نماز خواند و من نیز با نماز خواندم . پس بیرون رفتیم و کمی مرا راه برد ، دیدم که در مسجد رسول صلی الله علیه و آله هستم . پس بر رسول خدا سلام کرد و نماز خواند و من نماز خواندم . پس با هم بیرون آمدیم و کمی راه رفتیم دیدم که در مکه هستم . پس طواف کرد و من هم طواف کردم پس با هم بیرون آمدیم و کمی راه رفتیم . دیدم که در محراب عبادت خود در شام در موضع رأس الحسین علیه السلام هستم و آن شخص از نظر من غایب شده است . پس من در تعجب بودم تا یک سال . چون سال دیگر شد من آن شخص را دیدم که نزد من آمد . من از دیدن او مسرور شدم . پس مرا خواند و با خود برد به همان مواضعی که در سال گذشته برده بود و چون برگردانید به شام و خواست از من مفارقت کند ، با گفتم که : « تو را قسم می دهم به حق آن خدایی که این قدرت و توانایی را به تو داده بگو کیستی ؟ »فرمود : « منم محمد بن علی بن موسی بن جعفر .» پس من این حکایت را برای شخصی نقل کردم . این خبر کم کم به گوش وزیر معتصم محمد بن عبدالملک زیادت رسید. فرستاد مرا در قید و بند کردندو آوردند مرا به عراق و حبس نمودند چنان که می بینی ، و بر من بستند که ادعای پیغمبری کرده ام . به آن مرد گفتم : میل داری که من قصه تو را برای محمد بن عبدالملک بنویسم تا بر حقیقت حال تو مطلع گردد و رهایت کند؟ گفت : « بنویس.» پس من نامه ای به محمد بن عبدالملک نوشتم و شرح حال آن مرد محبوس را در آن درج کردم . چون جواب آمد ، دیدم همان نامه خودم است و در پشت آن نوشته که : « به آن مرد بگو به همان کس که تو را در یک شب از شام به کوفه و مدینه و مکه برده و از مکه به شام برگردانیده بگو بیاید و تو را از زندان بیرون برد .» از جواب نامه خیلی مغموم شدم و دلم به حال آن مرد سوخت . روز دیگر صبح زود گفتم بروم و او را از جواب نامه اطلاع دهم و امر کنم به صبر و شکیبایی . چون به در زندان رسیدم ، دیدم پاسبانان زندان و لشکریان و مردمان بسیاری به سرعت تمتم گردش می کنند و جستجو می نمایند . گفتم : مگر چه خبر شده است ؟ گفتند آن مردی که ادعای نبوت می کرد و در زندان حبس بود ، دیشب مفقود شده و هیچ اثری از او نیست . نمی دانیم به زمین فرو رفته یا مرغان هوا او را ربوده اند . فهمیدم که حضرت امام محمد تقی علیه السلام با اعجاز او را بیرون برده است . و من که در آن وقت زیدی مذهب بودم ، چون این معجزه را دیدم امامی مذهب شدم و اعتقادم نیکو شد.