باغ خدا، دست خدا، چوب خدا
09 اسفند 1390 توسط فراهانی
مردی در یك باغ درخت خرما را با شدت تكان می داد و بر زمین می ریخت. صاحب باغ آمد و گفت ای مرد احمق! چرا این كار را می كنی؟
دزد گفت: چه اشكالی دارد؟ بنده خدا از باغ خدا خرمایی را بخورد و ببرد كه خدا به او روزی كرده است. چرا بر سفره گسترده نعمت های خداوند حسادت می كنی؟
صاحب باغ به غلامش گفت: آهای غلام! آن طناب را بیاور تا جواب این مردك را بدهم. آنگاه دزد را گرفتند و محكم بر درخت بستند و با چوب بر ساق پا و پشت او می زد. دزد فریاد برآورد، از خدا شرم كن. چرا می زنی؟
صاحب باغ گفت: این بنده خدا با چوب خدا در باغ خدا بر پشت خدا می زند. من اراده ای ندارم. كار، كار خداست. دزد كه به جبر اعتقاد داشت گفت: من اعتقاد به جبر را ترك كردم تو راست می گویی ای مرد بزرگوار نزن. بر جهان جبر حاكم نیست بلكه اختیار است اختیار است اختیار.
منبع: مثنوی معنوی