دگر توان صبوري نمانده در جانم
06 مهر 1390 توسط فراهانی
دگر توان صبوري نمانده در جانم
غروب عمر غريبم دريغ نزديكست
دل شكسته و مجروح من شفا نگرفت جواب نفي طبيبم دريغ نزديكست سحر نمي رسد از ره در انتهاي شبم فراق كوي حبيبم دريغ نزديكست جواني ام به سر آمد نديدمش افسوس خموش حلم و شكيبم دريغ نزديكست گذشت عمر و نيامد خبر زپيك وصال وداع ياد مجيبم دريغ نزديكست به باد رفت دريغا تمام آمالم سؤال قبر و رقبيم دريغ نزديكست در آتش غم هجران هنوز مشتعلم كه شعله هاي لهيبم دريغ نزديكست