یک وقت هایی ...
یک وقت هایی در زندگی به یک جاهایی میرسی که حرف هایت را زده ای . یعنی چیزهایی که باید میشنیدی را شنیده ای و چیزهایی را هم که باید میگفتی ، گفته ای .
آن موقع دوست داری فقط کار کنی . خروجی داشته باشی . حرف هایت را با کارهایت نمایش دهی نه با حرفهایت …
یک وقت هایی در زندگی به یک جاهایی میرسی که میبینی شکل گرفته ای . البته بیشتر در ذهن مردم ! جایی که دوست داری زیر برچسب هایی که به پیشانیت زده اند ، رفتار نکنی . دوست داری خودت باشی . خودِ خودِ خودت . همان خودی که تغییر میکند . درست خلاف آن مجسمه ی غیر قابل تغییر ِشخصیتت در ذهن مردم …
یک وقت هایی در زندگی به یک جاهایی میرسی که دوست داری نقش داشته باشی .. در سریالی درامی که با بیگ بنگ آغاز شد و با دمیدن در سوری تمام میشود ، نه! دوباره شروع میشود . دوست داری توی این چند قسمتی که بازی میکنی ، یک نقش خوب داشته باشی . یک نقش مثبت . یک نقش دوست داشتنی . یک نقش بی آزار . یک نقش که بعد ها دلشان برایت تنگ شود . . .
یک وقت هایی در زندگی به یک جاهایی میرسی که تنهایی … اینجا که میرسی … ولش کن … ای کاش نمیرسیدی …. !