دلم را سپردم به بنگاه دنیا و هی آگهی دادم
21 شهریور 1390 توسط فراهانی
دلم را سپردم به بنگاه دنیا و هی آگهی دادم
این جا و آن جاو هر روز برای دلم مشتری
آمد و رفت و هی این و آن
سرسری آمد و رفت ولی هیچ کس واقعا
اتاق دلم را تماشا نکرد
دلم، قفل بود.کسی قفل قلب مرا وا نکرد
یکی گفت:چرا این اتاق پر از دود و آه است
یکی گفت:چه دیوارها سیاه است!
یکی گفت:چرا نور اینجا کم است
و آن دیگری گفت:
و انگار هر آجرش فقط از غم و غصه و ماتم است!
و رفتند و بعدش دلم ماند بی مشتری
و من تازه آن وقت گفتم:
خدایا تو قلب مرا می خری؟
و فردای آن روز
خدا آمد و توی قلبم نشست
و در را به روی همه، پشت خود بست
و من روی آن در نوشتم:
ببخشید برای شما جا نداریم
از این پس به جز اوکسی را نداریم