شمع جمع
در یكى از روزهاى سرد زمستانى دوران انقلاب مسئولان زندان براى آزار و اذیت زندانیان پتوهاى آنها را گرفتند و به هر كدام یك پتو دادند كه از آن ، هم زیرانداز و هم روانداز استفاده كنند. هیچ كس نمى توانست از شدّت سرما بخوابد. ساعت ده شب آیة ا… حسین غفارى (1335 - 1394 ه .ق ) به پشت دَرِ زندان رفت و دَر را محكم زد. چپى ها و مجاهدین هم ایستاده بودند. همه جا سكوت و هیچ كس اعتراضى نداشت .
مسئولان زندان حاضر شدند، شهید غفارى به آنها گفت : این آقایان سردشان است ، پتوهاى آقایان را بدهید.
مسئول زندان براى آنكه نفاق ایجاد كند، گفت : آقاى شیخ ! شما دیگر چرا از این منافقین و كمونیستها دفاع مى كنید؟!
در جواب گفت : اگر قرار است زنده بمانند پتوهایشان را بدهید، هوا سرد است . اگر شما فكر آنها را قبول ندارید من هم قبول ندارم ولى انسان باید از شرایط انسانى برخوردار باشد، پتوهایشان را بدهید.
مسئول زندان گفت : آقاى شیخ ، اگر جنجال راه بیندازى كتك مفصّل خواهى خورد.
كم كم صداى زندانیان در آمد و به تدریج صداها اوج گرفت و حیاط زندان شلوغ شد. در نتیجه آنها مجبور شدند پتوها را برگردانند. پتوها كه به داخل زندان آورده شد، صداى صلوات كه سمبل بچه هاى مسلمان بود بلند شد. بعد از این واقعه تعدادى از ماركسیستها به آقا مراجعه كردند تا نماز بخوانند و شهید غفارى نماز را به آنها آموزش داد.
بسیارى از چپیها مسلمان شدند و تعدادى از مجاهدین از عقایدشان دست برداشتند. از آن پس اذان گفتن نیز شروع شد و به دنبال آن نماز جماعت برپا گردید، كه شهید غفارى امام جماعت آن بود